به گزارش “آیرال خبر” بخش پایانی “بهاریه” ی سردبیر ماهنامه جهان تن و روان با نام “نوستالژی” منتشر شد…
چی میخواستم بنویسم و چی شد؟!
میخواستم از عید بگم و از شادیاش که رسیدیم به شادیای کسای دیگه و غصه های خودمون.
اصلا بیخیال مشکلات…بذارین برگردیم به بهاریه خودمون…

یادش بخیر عیدهایی که توی بچگی داشتیم…کفش نو، لباس نو و مهمتر از همه اسکناس های تا نشده و نویی که دایی و مادربزرگ می دادن و ما چقدر خوش به حالمون میشد و عید رو با تمام وجودمون حس می کردیم…

من که خودم تا رسیدن سال تحویل، با کفشام می خوابیدم و از اینکه دوباره میتونم کفش نو بپوشم توی آسمونا پرواز می کردم.
اسکناس های نو هم که خودشون یه حکایت دیگه داشتند… انگاری که با این اسکناس ها می تونستم کل دنیارو بخرم… چه نقشه هایی که براش نمی کشیدم…
یا حتی یادم میاد که وقتی تراکتور بازی داشت، اصلا نمیدونستم که فوتبال چیه! فقط منم مثل هم سن و سالانم توی کوچه فریاد میزدیم که :…دیدیریدیرید تیراختور… حالا که بیشتر با این تیم و حواشی پیرامونیش آشنا شده ام خیلی دلم میخواد که بازم چیزی از این تیم ندونم! کاش با همون صداقت بچه گانه این تیم را دوست داشتم و از خیلی چیزها باخبر نمیشدم!

من که خوره کتاب بودم، تند و تند روزها رو می شمردم که کتابفروشی محله باز بشه و برم کتاب های “مایک هامر” رو بخرم… همون کارآگاهی که زیاد هم معروف نبود ولی من عاشق بزن بهادر بودنش بودم… یه نویسنده در پیت به نام “میکی اسپیلین” خلقش کرده بود که هم دوره قهرمان داستان های آگاتا کریستی بود ولی نمیدونم چرا هیچوقت از آگاتا و داستان هایش خوشم نیومده حتی از هرکول پوآروش!

دید و بازدید عیدم که دیگه برای خودش عالمی داشت… نگامون به دایی و عمو و خاله و …بود که ببینیم موقع رفتن چقدر بهمون عیدی میدن… توی دید و بازدیدا هم که گل می گفتیم و گل میشنیدیم و واقعا لذت داشتن یه خونواده و فامیل رو با تک تک سلولای وجودمون حس می کردیم. مثل الان نبود که کوچیک و بزرگ گوشی به دست سرشون پایین باشه و سرگرم تلگرام و اینستا و لاین و هزار و یک شبکه جورواجور دیگه باشن. حتی شنیده شده، دو نفر که کنار هم توی مهمونی نشسته بودن با “تلگرام” سلام و علیک کردن! فکر می کنم با این وضعیت از چند سال دیگه، دید و بازدیدا هم مجازی بشه!

همیشه گذشته برام یه حس عجیب و غریبی داره و به نوعی “نوستالژیکیست” قهاری هستم… همیشه حسرت گذشته ای رو می خورم که ملغمه ای بود از کودکی و بزرگسالی.
نمیخوام این بار زیاد توی گذشته ها غرق بشم، میخوام یه کم آینده نگری هم توی کارم داشته باشم! آینده ای که برخلاف گذشته ها، به خیلی چیزها وابسته است…
نمیدونم امسال کسی پیدا میشه به فکر اونایی باشه که از شرم نگاه بچه هاشون تا نیمه های شب بیرون میمونن که اونا بخوابن و بعد برن خونه؟
نمیدونم وقتی ماهی پلو و سبزی پلو و … پلوها رو میاریم سر سفره هامون تا توی کانون گرم خونواده مون نوش جونشون کنیم، یاد اونایی میفتیم که توی 365 روزسال برای یه بار هم نتونستن یه وعده “گوشت” بخورن؟

نمیدونم وقتی از جلوی درب زندان تبریز رد میشیم به فکر اونایی هستیم که بر اثر یک اتفاق و حادثه ناخواسته گرفتار شده اند؟
نمیخوام بهاریه ای که پیشاپیش داره جلوی چشمان دوست داشتنی شما خونده میشه بیشتر از این رنگ و بوی غم داشته باشه ولی خیلی امیدوارم که حداقل امسال کمی به فکر دیگرانم باشیم.
کاش بتونیم توی این ایام نوروز نو بودن و نو شدن رو هم به همنوعامون هدیه بدیم…
کمی هم از “خود” فاصله بگیریم و “ما” بشیم.

توسط سردبیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.