به گزارش آیرال خبر ،تلنگرعنوان سلسله مباحث اجتماعی واقعی که با همکاری رییس پلیس امنیت اخلاقی استان آذربایجان شرقی جناب سرهنگ ابوالفضل رضاییی وبا گزارش پرینازاسبلی تهیه شده است امید است که تلنگری بر بهبود اوضاع اجتماعی وفرهنگی جامعه باشد .
آیرال خبر ،خانواده من یک خانواده مذهبی بود . ما در خانه همیشه نماز می خواندیم و احکام شرعی را رعایت می کردیم. المیرا مرا به خانه شان دعوت کرد با مادرم به خانه آنها رفتیم. چند نفر از دوستان المیرا هم بودند خیلی خوش گذشت.
شب موقع آمدن به خانه مادرم گفت برنامه ای که در خانه المیرا نگاه می کردیم ، بسیار جالب و سرگرم کننده بود. تا زمانی که پدرت از مسافرت بیاید ما نیز از ماهواره برای سرگرمی استفاده می کنیم. همه چیز خوب بود، دیگر حوصله مان سر نمی رفت، غافل از اینکه مرا به صورت خاموش به مرگ تدریجی فرا می خواند.
تا آن زمان لباسی را می پوشیدم که پدرم می پسندید. اما دیگر مثل اسب سرکش شده بودم و هویت جدیدی پیدا کرده بودم. دوست داشتم طبق آخرین مد لباس بپوشم، از المیرا هم کمک می گرفتم و با هم به خرید می رفتیم. وقتی از خانه خارج می شدم، چادرم را در کیفم می گذاشتم و موقع برگشتن جلوی در خانه سرم می کردم. وقتی در برنامه ها می دیدم چطور دخترها و پسرها باهم خوش می گذرانند خیلی دلم می خواست من هم با دوستانم به کافی شاپ بروم.
یک روز داشتیم با المیرا به باشگاه می رفتیم که ماشین مدل بالایی نگه داشت. ما هم سوار شدیم، المیرا گفت که بهنام از آشناهای دور آنها است. بهنام خود را مهندس یک شرکت بسیار موفق معرفی کرد. خیلی از بهنام خوشم آمد. بسیار مودب بود و ما را به کافی شاپ دعوت کرد. خیلی مهیج بود، درست مثل فیلم ها، مردی رویاها با اسب سفید .
از آن روز به بعد زندگی ام عوض شد. خیلی خوشحال بودم، همان طور که دوست داشتم، بهنام مرا به پارک می برد، گردش و کافی شاپ ؛ هدیه می خرید، همه چیز عادی بود، یک دوستی وصحبت معمولی ؛ تا اینکه قرعه به نام من افتاد و بدبختی ها شروع شد …
بهنام مرا با بهانه اینکه می خواهد مادر وخواهر خود را با من آشنا کند، مرا به خانه شان برد. وقتی به خانه رسیدیم دیدم که خانه خیلی شلوغ است و مهمانی مختلطی بر پا بود. اولین باری بود که به چنین مهمانی می رفتم، فقط در فیلم ها دیده بودم . بهنام به من مشروب الکلی تعارف کرد، قبول نکردم، آخه پدرم گفته بود که حرام است، اما در یکی از برنامه ها شنیده بودم که می توان مسلمان بود و مشروب هم خورد.
دو دل مانده بودم که بهنام گفت نمی خواد بخوری بیا شربت بخور. کمی خوردم ولی بهنام مشروب را در شربت مخلوط کرده بود. من هم خوشم آمد و خوردم اول کمی خالت تهوع پیدا کردم، ولی بعد سر خوش شدم. همه چیز خوب بود، بهنام مرا به اتاقش برد و با وعده ازدواج به من تجاوز کرد .من هم عقلم سر جاش نبود.
یکی دو هفته بعد بهنام گفت مقداری پول لازم دارد، من نیز طلاهایم را به او دادم و او قول داد تا موقع برگشتن پدرم طلا ها را پس بدهد . به او تلفن کردم و گفتم تا یک ماه دیگر قرار است پدرم بیاید، توانسته پول جور کند یا نه؛ با مهربانی گفت که جور کرده است و گفت که به خانه آنها بروم، مادرش نیز در خانه است. به خانه آنها رفتم، کسی در خانه نبود ،بهنام گفت بیا فیلم نگاه کنیم قبول کردم .
بهنام فیلمی را باز کرد که من نقش اول آن را بازی می کردم، او از آن شب شوم فیلمبرداری کرده بود. به او گفتم که طلاها را نمی خواهم، فیلم را پس بده.
با خنده گفت : دختر فیلم که بازی نمی کنیم این واقعیته و تو باید قبول کنی. به من گفت که اگر کارهایی را که او می گوید را نکنم فیلم را تکثیر خواهد کرد. بهنام هر روز مرا با پسر تاره ای آشنا می کرد و خودش فیلم برداری می کرد. من هر روز در منجلاب فساد بیشتر فرو می رفتم، تا اینکه پدر از مسافرت برگشت و حال مرا نا بسامان دید، آن روز فهمیدم که مادرم مادر واقعی من نیست و نقش اساسی را در به فساد کشیدن من داشت. من شبکه هایی را نگاه می کردم که او انتخاب می کرد، برنامه هایی را می دیدم که او دوست داشت و روی آنها تبلیغ می کرد، او می دانست که من فرد حساسی هستم و از محیط زود تاثیر می گیرم، از نبود پدرم استفاده کرد و انتقام خود را از پدرم و من گرفت حتی دوستی من و المیرا هم نقشه او بود.. پدرم برای رهایی من از دست شیادان به پلیس مراجعه کرد تا با کمک مامورین انتظامی از دست شیادان خلاص گردم .
فقط برای اینکه کمی سرگرم شوم در منجلاب فساد افتادم از آن روز به بعد زندگی ام عوض شد . خیلی خوشحال بودم، همان طور که دوست داشتم، بهنام مرا به پارک می برد، گردش و کافی شاپ ؛ هدیه می خرید ،همه چیز عادی بود، یک دوستی وصحبت معمولی ؛ تا اینکه قرعه به نام من افتاد و بدبختی ها شروع شد … سرویس اجتماعی آناج: واقعیت این است که رسانه ها در جهان نقش غالب را بازی می کنند و در به انحراف کشیدن رفتار عمومی می توانند نقش اساسی و موثری داشته باشد. از طریق این تکنولوژی می توان حقایق را کتمان نمود. شبکه های بیگانه نسبت به جوانان ما تعهدی ندارند. انحطاط اخلاقی یا باروری اخلاقی به هیچ وجه آنان را علاقه دار نمی کند. آنها در صدد این هستند که فرهنگی نو برای ما ایجاد کنند، فرهنگی که خود در منجلاب آن گرفتار هستند، شاید ضرورت داشته باشد در باره تاثیر این شبکه ها بالاخص شبکه های فارسی زبان که گرداندگان آن صهیونیست ها می باشد دوباره تامل کنیم. اجازه ندهیم جوانان ما با الگو برداری از فرهنگی که مال آنها نیست دچار هویت زدایی شوند. آنها در پی تغییر سبک اجتماعی ما هستند. کلید واژه ها نیز تاکید بر روی زنان دارد.
بهنام فیلمی را کارگرذانی کرد که من نقش اول آن را بازی می کردم
مهناز فقط 20 سال دارد و با این سن کم در منجلابی از فساد اخلاقی غرق شده است که خود عامل اصلی این مسئله را شبکه های ماهواره ای فارسی زبان می داند. در حالی که شرم داشت سرنوشت خود را تعریف کند چنین بیان کرد:
در یک خانواده بسیار مرفه به دنیا آمده ام، پدرم صاحب کارخانه است. ما از نظر مالی چیزی کم نداشتیم. پدرم ماه ها به خارج از کشور می رفت؛ من و مادرم تنها می ماندیم. مادرم، زن دوم پدرم است و فقط به خاطر پول با پدرم ازدواج کرده بود ؛ 20سال از او کوچکتر است .
ما در این شهر کسی را نداریم و خیلی غریب وتنها هستیم. یک روز من و مادرم تنها در خانه نشسته بودیم و مادرم خاطرات دوران جوانی خود را تعریف می کرد، اینکه به خاطر فقر مالی با پدرم ازدواج کرده است را می گفت که تلفن به صدا در آمد، دوستم المیرا بود یک ماهی می شد که با المیرا در باشگاه آشنا شده بودم. المیرا دختر زیبایی بود و رفتارش و جسارتی که داشت مرا جذب خود کرده بود .
خانواده من یک خانواده مذهبی بود . ما در خانه همیشه نماز می خواندیم و احکام شرعی را رعایت می کردیم. المیرا مرا به خانه شان دعوت کرد با مادرم به خانه آنها رفتیم. چند نفر از دوستان المیرا هم بودند خیلی خوش گذشت.
شب موقع آمدن به خانه مادرم گفت برنامه ای که در خانه المیرا نگاه می کردیم ، بسیار جالب و سرگرم کننده بود. تا زمانی که پدرت از مسافرت بیاید ما نیز از ماهواره برای سرگرمی استفاده می کنیم. همه چیز خوب بود، دیگر حوصله مان سر نمی رفت، غافل از اینکه مرا به صورت خاموش به مرگ تدریجی فرا می خواند.
تا آن زمان لباسی را می پوشیدم که پدرم می پسندید. اما دیگر مثل اسب سرکش شده بودم و هویت جدیدی پیدا کرده بودم. دوست داشتم طبق آخرین مد لباس بپوشم، از المیرا هم کمک می گرفتم و با هم به خرید می رفتیم. وقتی از خانه خارج می شدم، چادرم را در کیفم می گذاشتم و موقع برگشتن جلوی در خانه سرم می کردم. وقتی در برنامه ها می دیدم چطور دخترها و پسرها باهم خوش می گذرانند خیلی دلم می خواست من هم با دوستانم به کافی شاپ بروم.
یک روز داشتیم با المیرا به باشگاه می رفتیم که ماشین مدل بالایی نگه داشت. ما هم سوار شدیم، المیرا گفت که بهنام از آشناهای دور آنها است. بهنام خود را مهندس یک شرکت بسیار موفق معرفی کرد. خیلی از بهنام خوشم آمد. بسیار مودب بود و ما را به کافی شاپ دعوت کرد. خیلی مهیج بود، درست مثل فیلم ها، مردی رویاها با اسب سفید .
از آن روز به بعد زندگی ام عوض شد. خیلی خوشحال بودم، همان طور که دوست داشتم، بهنام مرا به پارک می برد، گردش و کافی شاپ ؛ هدیه می خرید، همه چیز عادی بود، یک دوستی وصحبت معمولی ؛ تا اینکه قرعه به نام من افتاد و بدبختی ها شروع شد …
بهنام مرا با بهانه اینکه می خواهد مادر وخواهر خود را با من آشنا کند، مرا به خانه شان برد. وقتی به خانه رسیدیم دیدم که خانه خیلی شلوغ است و مهمانی مختلطی بر پا بود. اولین باری بود که به چنین مهمانی می رفتم، فقط در فیلم ها دیده بودم . بهنام به من مشروب الکلی تعارف کرد، قبول نکردم، آخه پدرم گفته بود که حرام است، اما در یکی از برنامه ها شنیده بودم که می توان مسلمان بود و مشروب هم خورد.
دو دل مانده بودم که بهنام گفت نمی خواد بخوری بیا شربت بخور. کمی خوردم ولی بهنام مشروب را در شربت مخلوط کرده بود. من هم خوشم آمد و خوردم اول کمی خالت تهوع پیدا کردم، ولی بعد سر خوش شدم. همه چیز خوب بود، بهنام مرا به اتاقش برد و با وعده ازدواج به من تجاوز کرد .من هم عقلم سر جاش نبود.
یکی دو هفته بعد بهنام گفت مقداری پول لازم دارد، من نیز طلاهایم را به او دادم و او قول داد تا موقع برگشتن پدرم طلا ها را پس بدهد . به او تلفن کردم و گفتم تا یک ماه دیگر قرار است پدرم بیاید، توانسته پول جور کند یا نه؛ با مهربانی گفت که جور کرده است و گفت که به خانه آنها بروم، مادرش نیز در خانه است. به خانه آنها رفتم، کسی در خانه نبود ،بهنام گفت بیا فیلم نگاه کنیم قبول کردم .
بهنام فیلمی را باز کرد که من نقش اول آن را بازی می کردم، او از آن شب شوم فیلمبرداری کرده بود. به او گفتم که طلاها را نمی خواهم، فیلم را پس بده.
با خنده گفت : دختر فیلم که بازی نمی کنیم این واقعیته و تو باید قبول کنی. به من گفت که اگر کارهایی را که او می گوید را نکنم فیلم را تکثیر خواهد کرد. بهنام هر روز مرا با پسر تاره ای آشنا می کرد و خودش فیلم برداری می کرد. من هر روز در منجلاب فساد بیشتر فرو می رفتم، تا اینکه پدر از مسافرت برگشت و حال مرا نا بسامان دید، آن روز فهمیدم که مادرم مادر واقعی من نیست و نقش اساسی را در به فساد کشیدن من داشت. من شبکه هایی را نگاه می کردم که او انتخاب می کرد، برنامه هایی را می دیدم که او دوست داشت و روی آنها تبلیغ می کرد، او می دانست که من فرد حساسی هستم و از محیط زود تاثیر می گیرم، از نبود پدرم استفاده کرد و انتقام خود را از پدرم و من گرفت حتی دوستی من و المیرا هم نقشه او بود.. پدرم برای رهایی من از دست شیادان به پلیس مراجعه کرد تا با کمک مامورین انتظامی از دست شیادان خلاص گردم .