آیرال خبر ،تلنگر عنوان سلسله مباحث اجتماعی واقعی که با همکاری رییس پلیس امنیت اخلاقی استان آذربایجان شرقی وبا گزارش پری نازاسبلی تهیه شده است امید است که تلنگری بر بهبود اوضاع اجتماعی وفرهنگی جامعه باشد .
آیرال خبر ،چرایی تنوع طلبی در برخی زنان؛هنوز هم مرد مورد علاقه ام را پیدا نکرده ام! شاید من دچار یک اختلال روانی هستم که باید معالجه شوم ولی این را می دانم که اگر مرد آرزوهایم را پیدا کنم هرگز با هیچکس رابطه نخواهم داشت. سرویس اجتماعی آناج: سارا 28 ساله با چهره ای بسیار معصوم و چشمانی که حاکی از سرگشتگی است در ابتدا می گوید: هر روز تلفن می کرد و از من باج می خواست.می گفت اگر پول و طلا و جواهر ندهی ماجرا را برای شوهرت تعریف خواهم کرد.
سارا ادامه می دهد: در یک خانواده کم جمعیت 3 نفری به دنیا آمدم، از بچگی آرزوهایی داشتم که برای دخترهای دیگر تعجب آور بود، آرزو می کردم ملوان یا پستچی شوم و گاهی حتی خلبان ولی با قبولی در رشته ی حسابداری وارد دانشگاه شدم، در آنجا با یکی از همکلاسی هایم آشنا شدم و بعد از هفت ماه عروسی کردیم، محمد اولین پسری نبود که با من رابطه داشت ولی فکر می کردم که آخری باشد. نمی توانم ادعا کنم که ازدواج ما موفقیت آمیز بود ولی همه ی اعضای خانواده محمد را دوست داشتند ولی بعد از چند ماه ازدواج او هم مثل بقیه ی پسرها اغنایم نمی کرد. دنبال پرنس رویاهایم می گشتم.
وی اضافه می کند: محمد کارمند یکی از ادارات بود، برای ماموریت رفتیم قشم، آنجا با ملوان یک کشتی باربری آشنا شدم. لباسش مرا مجذوب کرد. دوست داشتم کنارش باشم و در کوچه ها با او گردش کنم. دوست نداشتم با من حرف بزند، فقط می خواستم کنارش باشم. از او جدا شدم و با یک کاپیتان آشنا شدم، کاپیتان هم مرا اغنا نمی کرد. فکر کنید قیافه اش را دوست نداشتم. فقط حرف زدن با او به من آرامش می داد.
هنوز هم مرد مورد علاقه ام را پیدا نکرده ام!
وی ادامه می هد: با چند نفری رابطه داشتم. هرکدام ایرادی داشتند؛ یکی لباسش بد بود، یکی لحنش، یکی قیافه اش و …خلاصه هیچ کس اغنایم نمی کرد، در یک خلاء به سر می بردم تا اینکه با وحید آشنا شدم. وحید از هر لحاظ مرا راضی می کرد. تنها ایرادی که داشت این بود که خیلی سرسنگینی می کرد و هروقت دوست داشت با من بود. گاهی کوچکم می کرد.
سارا می گوید: ولی برایم مهم نبود و او همان بود که من می خواستم، بعد از 17 ماه رابطه، وحید به من پیشنهاد داد که از شوهرم طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم ولی در خانواده ما طلاق بی معنی بود. می ترسیدم از شوهرم جدا شوم. وحید به من گفت که بیا بدون اطلاع خانواده به شهر ما برویم. او اهل کاشان بود. بدون اطلاع خانواده بار سفر را بسته و به کاشان رفتیم، 3ماهی را در کاشان زندگی کردیم.
وی از روز های بعد فرار می گوید: وحید خانه ای گرفته بود ولی در این مدت هرگز من خانواده ی وحید را ندیدم. هروقت به او می گفتم که مرا با خانواده ات آشنا کن می گفت اول باید تکلیفت را با شوهرت مشخص کنی. اگر چند مدتی از تو خبری نباشد، شوهرت غیابی طلاقت خواهد داد.
وی ادامه می دهد: 4 ماه گذشته بود که وحید با یکی از دوستانش به خانه آمد و مرا مجبور کرد که با دوستش رابطه داشته باشم، از وحید جویای حال شدم که این چه کاری است؟! با خنده گفت چی فکر کردی؟! فکر کردی با تو ازدواج خواهم کرد؟!
سارا می افزاید: شبانه از خانه ی وحید خارج شدم. سوار اتوبوس شده و به تبریز آمدم. اول جایی که رفتم خانه ی شوهرم بود ولی شوهرم خانه نبود. به خانه ی پدرم رفتم. ابتدا از دیدن من خیلی خوشحال شدند. جویای حال شدند ولی من واقعیت را نگفتم و گفتم تصادف کرده بودم و در بیمارستان بستری بودم.
وی ادامه می دهد: شوهرم شبانه به آنجا آمد. همه ی اعضای فامیل جشن گرفته بودند. سه روز گذشت… شوهرم گفت من تمام بیمارستان ها را گشتم ولی پیدایت نکردم، اگر واقعیت را بگویی باهات کاری ندارم. اینجا تبریز است، اگر واقعا مریض یا گم شده بودی پیدا کردن تو کاری نداشت. تو خودت رفته بودی.
وی می گوید: من انکار کردم… محمد از بیمارستان استعلام خواست و مریضی مثل من پیدا نشد. تقریبا هر روز دعوا و کتک کاری بود ولی هیچ کس از این ماجرا خبر نداشت. یک ماه بعد دوباره سر و کله ی وحید پیدا شد. هر روز تلفن می کرد و از من باج می خواست. از من باج می خواست و می گفت اگر پول و طلا و جواهر ندهی ماجرا را به شوهرت خواهم گفت. ولی من پول و طلا و جواهری نداشتم. زدم به سیم آخر. دفعه ی آخری که آمده بود خواستم بکشمش ولی جرات نداشتم. بعد تصمیم گرفتم خودم را بکشم. جرات این کار را هم نداشتم. بیین دو راهی گیر کرده بودم؛ شوهرم و وحید.
وی خاطرنشان می کند: به وحید گفتم هرکاری می خواهی بکن؛ برو به شوهرم بگو نهایتش این است که مرا خواهد کشت. وحید هم کم نگذاشت. همه چیز را برای محمد تعریف کرد. آن شب محمد به قصد کشت مرا زد و صبح زود مرا به دادگاه آورد تا طلاقم بدهد ولی قصد آبروی مرا نکرد و ماجرا را به هیچ کس نگفت.
سارا با بغض ادامه می دهد: همه میانجی گری می کردند که ما را آشتی بدهند. ولی محمد به همه می گفت من سارا را دوست دارم. نمی دانم چرا سارا می خواهد از من جدا شود. او نقش یک شوهر فداکار را برای من بازی می کرد. از من خواست تا درخواست طلاق بدهم. من هم از آبرویم ترسیدم و این کار را کردم. الان منتظر رای دادگاه هستیم.
وی چشمانش را گرد می کند و می گوید: نمی دانم آینده ام چه خواهد شد ولی این را می دانم که هنوز آن مردی را که می خواهم پیدا نکرده ام. مرد زندگی ام وحید بود اما او نیز مرا رها کرد. نمی دانم چه کنم. شاید من دچار یک اختلال روانی هستم که باید معالجه شوم ولی این را می دانم که اگر مرد آرزوهایم را پیدا کنم هرگز با هیچکس رابطه نخواهم داشت.